رادمهررادمهر، تا این لحظه: 13 سال و 7 روز سن داره

رادمهر

فدای خنده های تو...

از خواب بیدار شده نشده می خندی   ... تو آسانسور به آقای همسایه می خندی ... بغل هر کی می ری بهش می خندی ... بردیمت برای واکسن به خانم دکتر و پرستارا می خندی طوری که بهت می گن مگه ما به تو چیزی گفتیم که تو می خندی فسقلی .... برات غریبه و آشنا فرقی نمی کنه، به همه می خندی. .. مثل خودمونی به همه یه لبخند خوشمل تحویل می دی فدای خنده های تو عزیزترینممم... فدای خنده های تو دلبندمممم... فدای خنده های تو نازنینمممم... می گن دعای ما در در حق فرزند مستجاب می شه پس ای خدای خوبی ها و شادی ها... ای خدای مهربون کاری کن لبخند هیچ وقت از لبای رادمهرم دور نشه و همیشه و همیشه از ته دل بخنده و اشک مگر از سر شوق و شادی بر صورت نازنی...
9 آذر 1390

مهمونی رادی رادان....

من کلی برنامه برای شش ماهگیت داشتم... اما بابا جون به مدت 3 هفته پیشمون نبود و خلاصه همه برنامه ها حسااااابی عقب افتاد  ... از جمله اونها یه مهمونی کوچولو برای نیم ساله شدنت بود که با سه هفته تاخیر جمعه شب با حضور پرشور عزیز جون، مامان بزرگا و بابا بزرگا، خاله جونا و عمه جون و ... برگزار شد... خیلیییییییی خوش گذشت  .. تو بی نهایت آتیش سوزوندی و حتی بعد از رفتن مهمونا هم کوتاه نمی اومدی و همچنان می خواستی بازی کنی ...بابا جون از کل ماجرا برات هم فیلم برداری کرد هم عکس انداخت... برای اطلاع از شرح مهمانی مراجعه شود به عکس ها و فیلم ها... بعد از مهمونی برنامه آتلیه داشتیم که اونم افتاد این هفته... حالا اگه دوباره کاری ...
6 آذر 1390

مرواریدا از راه رسیدن..

به سلامتی و مبارکی و میمنت مرواریدای خوشملت جوونه زدن و اومدن بیرون  ...حالا دیگه معلومه معلوم شدن.... ... کار من و بابا جونم شده دادن انواع دندونی به تو که البته تو اونایی که تو یخچال می ذاریم و خنک می شن رو خیلی بیشتر از بقیه دوست داری... یه ژل هم بابا جون برات گرفته که می مالیم به لثه های خوشملت که کمتر اذیت بشی... مامانی هم قرار شده زحمت درست کردن یه آش دندونی توپ رو بکشه که بر و بچ همه منتظر و مشتاق خوردن این آشن... آخ جون رادی رادان دوباره کادو ههههههه... من جای تو ذوق می کنم... راستی باید یه فکری برای دندونات بکنم...شبا قبل از خواب برات با مسواک انگشتی تمیز می کنم   اما تو تا صبح 150 بار دیگه شیر ...
6 آذر 1390

مرواریدا تو راهن...

دیدم چند روزه عصبانی هستی  حوصله نداری و مدام نق می زنی و حتی تو بغلم گریه می کنی نگو که دو تا مهمون کوچولو تو راه داری....دیشب تو بغلم بودی که سرتو گرفتی بالا و یه خمیازه خوشمل کشیدی، همون موقع بود که دیدم  تو لثه پایینت دو تا دندون کوچولو با هم می خوان در بیان... بابا جون که می خواست با کله بیاد تو دهنت که دقیقا ببینه   مرواریدای کوچولوت هنوز جوونه نزدن... الان دقیقا زیر یه لایه نازک تو لث ات هستن... خیلی باحاله   حالا دیگه تا این دو تا و اون دو تا و اون یکی دو تا و خلاصه همه مرواریدا دربیان خدا به داد من و مامانی و بابا جون برسه چرا من فکر می کردم تو باید همیشه بی دندون بمونی؟ چرا من فکر...
2 آذر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد